باشنيدن اين کلمات باپسی لبخند بر لب برای هميشه چشمانش را بست.
حدود پنج دقيقه بعد ،کاميونی قلاب و نردبان دار به محوطه بيمارستان رسيد و نردبانش را به طرف طبقه سوم و پنجره باز اتاق باپسی باز کردو چهارده مامور مرد و زن از پله ها بالا رفته و خود را به باپسی رساندند.آنان پس از کسب اجازه از مادر باپسی ،او را در آغوش گرفته و روی دستهايشان بلند کردند و اظهار داشتند که چقدر او را دوست دارند.باپسی درحاليکه نفسهای آخر را ميکشيدبه رئيس آتش نشانان گفت : آقای رئيس ،آيا من حالا يک آتش نشان واقعی هستم؟باب گفت : البته که هستی مرد.
انواع ماشينهای آتش نشانی و از جمله آمبولانس مصدومين شد.او حتی سوار ماشين رئيس آتش نشانان نيز شد.بر آورده شدن آرزوهای باپسی ،با آن همه محبت و توجه چنان او را تحت تاثير قرار داد که سه ماه بيشتر از مدتی که دکتر ها تصور ميکردند،زنده ماند.شبی که علائم کشنده بيماری بطور رقت باری ظاهر دند،سرپرستار که قوياً پايبند اصول پرستاری بودشروع کرد به زنگ زدن به اعضای خانواده بيمار.بعد از فراغت از اينکار،به رئيس آتش نشانی تلفن زد و از او خواست در صورت امکان ماموری با لباس آتش نشانی به بيمارستان بيايد.باب پاسخ داد: ما برای انجام بهتر از اينها آماده ايم در عرض پنج ثانيه آنجا خواهيم بود.در ضمن ،ميشود خواهش کنم وقتی که صدای آژير و روشن و خاموش شدن چراغ ماشينهای آتش نشانی را شنيديد و ديديد،اعلام فرمائيد که اتفاقی نيفتاده و فقط کارکنان آتش نشانی برای تجديد ديدار با يکی از بهترين همکاران خود به بيمارستان آمده اند.ضمناً يکی از پنجره های اتاق باپسی را هم باز کنيد.
عصر همانروز مادر به اداره آتش نشانی شهر سر زد و رئيس آتش نشانی را که دلی به بزرگی عنقا داشت ،ملاقات کرد.مادر آخرين آرزوی پسرش را با او در ميان گذاشت و از او خواست که در صورت امکان پسرشش ساله اش را سوار ماشين آتش نشانی کند و با هم يک چرخی اطراف آپارتمانها بزنند. باب(رئيس آتش نشانی) گفت :
ببينيد خانم عزيز ،ما برای انجام بهتر از اينها هم در خدمت شما هستيم.اگر لطف بکنيد و صبح روز چهار شنبه پسرتان را آماده کنيد،ما تمام روز از آن يک آتش نشان افتخاری خواهيم ساخت .در آنروز ايشان ميتوانند از بيمارستان به اينجا بيايند،با ما غذا بخورندو با هرتلفن آتش نشانی همراه ما به محلهای حادثه بروند! و اگر شما اندازه تن او را در اختيار ما بگذاريد،برای او يک دست لباس راستکی و کلاه واقعی که نشان اداره را نيز دارندتهيه خواهيم کرد. ساير وسايل که همگی اين وسايل همين جا ،در اداره خودمان ساخته ميشود امکان پذير است.سه روز بعد باب ،باپسی را روی تخت نشاندولباسهای آتش نشانی او را پوشاند و او را از تخت بيمارستان تا پای کاميونی که قلاب و نردبان داشت و منتظرشان ايستاده بود،همراهی کرد.باپسی را کنار راننده نشاندند و به او اجازه دادندکه از فرمان کاميون گرفته و راننده را کمک کند . باپسی از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد.در آنروز سه بار تلفن آتش نشانی به صدا در آمدودرهرسه مورد باپسی همراه با ديگر ماموران آتش نشانی به محل آتش سوزی رفت.او سوار
مادر در حالی که با لبخندی محبت آميز لبخند پسرش را پاسخ ميداد گفت : " باشد.بگذار ببينم ميتوانم کاری برايت بکنم. "
مادر ، من هميشه آرزو داشتم وقتی که بزرگ شدم،مامور آتش نشانی بشوم. "
مادری 26 ساله زير چشمی به پسرش که به علت ابتلا به سرطان خون در بستر مرگ بود، خيره مينگريست. هرچند که دل مادر لبريز از غم عالم بود،اما احساسی قوی و اراده ای خلل ناپذير بر وجودشمستولی بود.مثل هر مادری دلش ميخواست پسرش بزرگ شود و به آرزوهايش دست يابد.اما حالا ديگر اين امر غير ممکن بنظر ميرسيد.سرطان کار خودش را کرده بود.با اين وجود،مادر هنوز ميخواست که آرزوهاي پسرش صورت واقع به خود بگيرند.او دست پسرش را گرفت و پرسيد : " باپسی ،پسرم ،هرگز به اين فکر کرده ای که وقتی بزرگ شدی ميخواستی چکاره بشوی؟آيا توی روياها و آرزوهايت فکر کرده ای که با زندگيت ميخواستی چکار بکنی؟ "